دیر
زمانی است که دوستان و آشنایان بر این مسأله پافشاری میکنند که سرگذشت
خود را بنویسم تا بدانند در این سالهای سخت چه بر سرم گذشته است. من
همچنانکه میگویند: «گنجشک چیه تا شورباش چی باشه» میدانستم که زندگی و
رویدادهای حیات من، یارای مجلس دوستان
نیست و به همین خاطر، هرگز نمیخواستم دست به چنین کاری بزنم. اما این
اندیشه بر من غالب افتاد که شاید نوشتن این گذشتهی پرفراز و نشیب برای
پسرم «خانی» بیبهره هم نباشد تا شاید از سرد و گرمی و خوشی و ناخوشی زندگی
من تجربهای آموخته یا حداقل به این قناعت دست یابد که خوشیهای روزگار
هرچند خوش، پایدار نیست و ناخوشیهای زندگی نیز هر قدر ناخوش، دیرزمانی
نخواهد پایید.
به
همین خاطر داستان زندگی خود را برای او مینویسم. اگر چه ممکن است بسیار
پراکنده بنماید اما بر این باورم که حاوی نکات چندی نیز هست که تجربهای
برای او و آیندهی پیش رویش باشد. اگر دوستان نیز آن را بخوانند حداقل
دقایقی از مطالعهی آن حظ خواهند برد. داستان زندگی من، بازگویی خاطراتی
چند برای فرزندم است که بدون تکلف نگاشته شده و نمیخواهم بگویند این مطلب،
ادبی نیست و آن یک، غیر علمی است، نباید این خاطره را تعریف میکرد و آن
یک را به گونهای دیگر مینگاشت یا از این واژهی عربی یا آن کلمهی فارسی
در نگارش خود استفاده کرده است. راستش را بخواهید آن را به گونهای کاملاً
خودمانی و به دور از آرایههای ادبی و دستوری نوشتهام و اصلاً هدفم خلق یک
اثر ادبی نبوده است. آنچه توانائیهای ادبی را برای خلق یا ترجمهی یک اثر
میبایست، در کتاب «شرفنامه» به کار بستهام و اینجا را مکان مناسبی برای
اینگونه تکلفات و تقیدات ادبی نمیبینم. اکنون
که سرگذشت خود را می نویسم شصت و سه سال خورشیدی از زندگیم گذشته و به
مرز شصت و چهار نزدیک شدهام. هنگامی که از بلندای حیات کهولت شصت و چند
ساله به پائین مینگرم در مییابم اقتضای ایام کهولت، بسیاری از خاطراتم
را به ورطهی فراموشی در فروفکنده و همچنانکه چشمانم دیگر بدون عینک
نمیبینند، چشم ذهنم نیز از توان افتاده است. افسوس که عینکی برای آن سراغ
ندارم. برایم کاملاً روشن است که از هزار و یک خاطره و رویداد، حتی صد
سرگذشت را نیز کاملاً به یاد نمیآورم. خاطرات من «مشتی است از نمونهی
خروار» یا همچنانکه کردها میگویند « ذرهای است از یک مشت » (هه شتیک له
مشتیک ضرب المثل معادل «مشت نمونهی خروار» است.)