ملیجک که بود و چگونه از کردستان به دیار سلطان راه یافت/ عمر فاروقی
در یکی از غروب های سرد زمستان 1319 شمسی در یکی از کوچه های خیابان تختی قدیم و سعدی امروز تهران، پیرمردی تنها و عصا به دست، عازم رفتن به خانه اش بود و رهگذران هر کدام در فکر کار و زندگی خویش بوده و عازم بودند و یکی دو تن هم با پیرمرد شانه به شانه شدند و جز خودش کسی نمی دانست او روزگاری عزیز السلطان بوده و میلجک دربار باشکوه سلطان صاحبقران و هرگاه شاه غمی در چهره و چشمان او می دید ایران زمین را تعطیل می کرد و تاریخ می گوید، پس از سلطان محمود و ایاز او و سلطان جلال الدین و شمس تبریزی، کسی ناصرالدین شاه و میلجک نمی شود.
آری او در همان غروب زمستان 1319 دیگر نتوانست وارد منزل بشود و در کوچه نقش زمین شد وقتی جماعتی از رهگذران و ساکنان کوچه بر دور جنازه جمع شدند ناگهان شنیدند که یکی گفت: آه. عزیزالسلطان... او عزیزالسلطان است.... یکی دیگر پرسید منظورت چیه؟ یعنی می گوئی این پیرمرد ملیجک بود؟ گفتند بله او خودش بود و آمبولانس که آمده بود باز هم ناگهان دیدند که اتومبیل و اسکورت آمد، مردم دیدند روی پلاک اتومبیل نوشته است سیاسی و آنگاه دیدند سفیر امپراطوری بریتانیا در تهران فوری آماده شده تا ضمن عرض تسلیت به بازماندگان عالی ترین مدال امپراطوری انگلستان و حمایل و فرمان و شمشیرش را که در موقع سفر به وی اهداء شده بود پس بگیرد و به کاخ بوکینگهام مسترد بدارد و بدترین ترتیب پرونده زندگی کودکی چرکینی و بیمارگونه کردستانی از ایل گروس بسته شد.
میلجک در زبان کُردی به معنی گنجشک است البته زبان کُردی چون تمام زبانهای زنده دارای لهجه های مختلف است و در لهجه اردلانی که خاص سنندج و اطراف است این نام ملیجک رواج دارد اما چگونه به دربار ایران رسید؛ هنگامی که امیر نظام گروس از سرداران و رجال زبده و نامدار کردستان عهده دار حکومت و ولایت کردستان ایران بود و با دسیسه ی او فرهاد میرزای معتمدالدوله عمری شاه حکومت موروثی خاندان اردلان از هم پاشیده و بیگانگان بر تخت خسروخان ناکام تکیه زدند و مدعیان با القاب شرف الملک و فخرالملک و عزالممالک و سردار رشید افتخارات و حقوق انسانی و موروثی خاندان اردلان و مردم کرد را فروختند. برای خوشنودی خاطر خطیر سلطان صاحبقران بانوئی به نام آمینه خانم از ایل گروس در شهر بیجار را برای حمودی سلطان و حضور در حرمسرای سلطنتی ایران به تهران اعزام داشت و او هم در مدت کمی توانست جایی برای خود باز کند و لقب اقدس را بر نام او افزودند و چون بانوئی امین و امانت دار بود بنام آمینه اقدس شهرت یافت و چند بار او را آزمودند و جواهرات و مرواریدهای بی حساب خزانه را جلو دستش ریختند و بعد شمردند و دیدند یک حبه هم از آن کم نشده است فلذا به دستور شاه آنچه زخارف و احجار کریمه و گوهر و الماس بود به وی تحویل دادند و حتی پول و مخارج روزانه شاه نیز در ید و تصرف و اجازه آمینه اقدس بود.
بعد از یکسال شاه او را صیغه کرد و بعد برادرش هم که لقب امین خاقان داشت پایش به دربار کشیده شد و در منزل فروغ السلطان بودند که چند غلام بچه مشغول گرفتن بچه گنجشک بودند که امین الخاقان در حضور شاه نام گنجشک را فراموش کرده و به زبان کُردی و لهجه اردلانی و گورانی عنوان ملیجک را ادا کرده بود و شاه از این کلمه خوشحال شده و دستور می دهد امین الخاقان و کودکش بنام ملیجک خوانده شوند. امین الخاقان بعد از حرم بیرون آمده و در سفر و حضر و شکارگاه همراه و همدم سلطان شده و سال 1292 بنا بر اراده آمینه اقدس برای برادرش زن می گیرند و جیران خانم از فرزندان ندیمه فروغ السلطنه به عقد او درمی آید و این عزیزالسلطان (ملیجک) نتیجه ازدواج جیران خانم و امین الخاقان است که در سال 1295 متولد شده وقتی که چهل روزه بوده در اندرون با سلطان صاحبقران مواجه می شود و شاه که می فهمد برادرزاده آمینه اقدس است او را در بغل می گیرد و این کودک از آن ساعت جزء عزیزان سلطان می شود چون گربه مخصوص که به نام ببری خان مشهور بوده و هر کس عرض حال مهم داشته اگر موفق می شد که عریضه خود را نوشته و در گردن ببری خان آویزان کند با مقداری سکه طلا کار او صددرصد درست می شده و نیز کبوتری هم در آنجا بوده بنام کفترخان که وی هم از غلام و خادم و مسئول تغذیه برخوردار بوده و اینها عزیزان شاه بوده اند.
بهر حال از سن چهل روزه برای وی دایه می گیرند و سپس معلم و ندیمه و همبازی های فراوان که افسرده نشود و به شادمانی زندگی کند آنگاه می سپارد که به وی موزیک نیز درس بدهند.
خوشبختی ملیجک وقتی بود که او را به اطاق خواب شاه می برند و شاه زیر چلچراغ بوده که ملیجک گریه می کند و شاه مجبور شده بود از روی تخت برخیزد و پیش کودک برود در این موقع ناگهان چلچراغ از سقف روی تخت سقوط می کند و اگر شاه در آنجا می بود طبعاً از هستی ساقط می شد. فلذا شاه با دیدن این منظره اهالی حرم را خبردار کرده و کودک را عزیز سلطان می خواند و نوعی تقدس و نظرکردگی برای او قائل می شوند. محبوبیت این کودک مجدی بوده که بزرگان کشور برای عرض خواسته های خود به وی متوسل می شوند و سعی می کنند با هدیه دادن و رشوه و غیره او را فاسد کنند لاکن ملیجک بدون چشمداشت به مردم خدمت کرده و هر کاری از دستش برآمده کوتاهی نکرده و جان چندین نفر را از مرگ نجات داده.
او در سفر شاه به لندن از همراهان وی بوده و از طرف علیا حضرت ملکه بریتانیا به دریافت مدال و حمایل و فرمان و شمشیر مفتخر شده و تا پایان زندگی از مزایای آنها برخوردار بوده و پس از وفاتش این نشانها توسط سفارت بریتانیا به لندن بازگردانده شده است. او خاطرات خود را در کتابی نفیس با ششصد صفحه مصور تحت عنوان شاه ذوالقرنین و خاطرات ملیجک نوشته که استاد بهرام افراسیابی در سال 1372 چاپ ششم آن را در انتشارات سخن و تیراژ 2200 نسخه به بازار کتاب فرستاده و حاوی اطلاعات مهمی از وقایع عهد سلطنت ناصرالدین شاه قاجار می باشد و با این شعر که شاه زیر عکس خود نوشته شروع می شود.
تو ای ناصرالدین شاه زمانی بخود آی
که روزی سرآید ترا زندگانی
تو این تاج و این تخت بگذاری آخر
زمینت زند گردش آسمانی
کوردپرس